ناگفتههایی از سختیهای رزمندگان در عملیات بیتالمقدس | از نیش پشه ها تا نداشتن کوله آرپیجی
شنبه, ۰۳ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۲
«ابتداییترین امکانات در عملیات بیتالمقدس برای نبرد با دشمنان نبود، کمک آرپیجی زن بودم ولی کوله نداشتم تا گلولههای آرپیچی را داخل آن بریزم، سرانجام یک گونی پیدا کرده و با آن کوله درست کردم، از چفیهها نیز دو تا بند برای کولهام درست کردم و همین کوله من در مرحله اول عملیات بیتالمقدس شد...» آنچه میخوانید ناگفتههایی از سختیهای فتح خرمشهر به روایت جانباز "علیرضا دولتآبادی" است که تقدیم حضورتان میشود.
نوید شاهد استان قزوین: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد!»، بیشک شنیدن این صدا یادآور جانفشانیها و رشادتهای فاتحان خونین شهر در بزرگترین و پرشکوهترین عملیات به نام بیتالمقدس در جنگ ایران و عراق است.
شهری که داستان آزادسازی آن، حکایت از پایمردی و استقامت یاوران خمینی(س) در خرمشهر دارد، داستانی که فاتحان آن کمترین امکانات و تجهیزات نظامی و رفاهی برای نبرد با دشمنان نداشتند ولی با غیرت و همتی که در وجودشان بود توانستند حماسههای ماندگار و بینظیری در تاریخ سرزمین ایران خلق کنند که هر فردی با شنیدن آن، حیرت کند.
خبرنگار نوید شاهد استان قزوین به بهانه سوم خرداد، سالروز آزادسازی خرمشهر پای خاطرات یکی از یاوران خمینی(س) نشسته تا برایمان این داستان را بازگو کند.
خودش میگوید جوان 18 ساله بوده، به تازگی از مهاباد بازگشته بود که اواخر سال 60 با شنیدن زمزمههایی از اعزام نیرو به جبهههای جنوب، تصمیم میگیرد برای دفاع از خاک کشورش به نبرد دشمنان برود. نامش علیرضا دولتآبادی، جانباز 55 درصد و متولد 1343 است که در بسیاری از عملیاتها مانند بیتالمقدس و کربلای 4 و 5 حضور داشته است.
وی به اولین اعزام خود به جبهههای نبرد حق علیه باطل اشاره میکند و میگوید: برای اولین بار بود که به جبهههای جنوب اعزام شدم، قبل از این اعزام به کردستان رفته بودم ولی آنجا جبهه نبود، منطقه عملیاتی به حساب میآمد.
دولتآبادی با اشاره به اعزام نیروهای قزوین به عملیات بیتالمقدس میگوید: از قزوین یک گردان زرهی به همراه 4 گردان رزمی(هر گردان 200 نیرو بود) به این عملیات که بزرگترین و باشکوهترین عملیات در جنگ ایران و عراق به شمار میآمد، اعزام شد.
وی امکانات نظامی و حال و هوای روزهای اعزام رزمندگان از قزوین به عملیات بیتالمقدس را برایمان تشریح میکند و میگوید: فکر میکنم دهم اردیبهشت ماه سال 61 بود برای حضور در مرحله اول این عملیات از قزوین به پادگان امام حسن(ع) تهران اعزام شدیم، در این پادگان نیروها سازماندهی شدند و گردان ما شهید سردار حاج حسین حدادی شد.
دولتآبادی ادامه میدهد: سپس بعد از برگزاری مانور بزرگ نمایشی اعزام نیروها به خرمشهر در تهران، با اتوبوسهای دو طبقه به سمت راهآهن حرکت کردیم. عصر همین روز از این شهر با قطار به سمت جنوب اعزام شدیم، داخل هر کوپه 5 تا 6 رزمنده بود.
وی با اشاره به امکانات قطار بیان میکند: قطار آن موقع مثل امروز نبود هر چند امروز هم مردم سوار قطار میشوند از امکانات آن راضی نیستند و گلایه دارند. در زمان جنگ که قطارها اصلا وضعیت خوبی نداشتند قطاری که کوپههای آن از جنس چوب و صندلیهایش تقریبا چوبی، سخت، زمخت و نامرتب بود.
این رزمنده با لبخندی که بر لب دارد به خاطرات خود در قطار اشاره میکند و میگوید: یادم است شام در قطار به ما کتلت دادند و قبل از خواب به همه رزمندهها گفتند اگر کسی آب خواست به واگن آخر قطار برود، مثل امروز نبود که در هر کوپهای آب معدنی فراهم باشد و هر واگنی امکاناتی مانند سرویس بهداشتی داشته باشد.
وی ادامه میدهد: در قطار خوابیدم و نصف شب بیدار شدم عطش عجیبی داشتم، بلند شدم به سمت آخرین واگن رفتم تا عطشم را برطرف کنم، خوابآلود بودم به زور چشمهای خشکام را با مشت میمالیدم آنقدر که بتوانم جلوی راهم را ببینم، به زور چشمهایم را باز و بسته میکردم به هر زحمتی بود به سمت آخرین واگن قطار که 10 بود رسیدم.
دولتآبادی میافزاید: چشمم به یک منبع آب فلزی افتاد، دستم را روی شیر آب گذاشتم تا باز کرده و آب بخورم، هنوز صدای گوشخراش و زمخت باز کردن شیر آبی که قطرهای آب از آن بیرون نیامد در ذهن من است. خیلی تشنه بودم ولی یک قطره آب هم نبود که خودم را سیراب کنم. دوباره مسیر رفته را که به سختی طی کرده بودم بازگشتم و در واگن خودم به خواب فرو رفتم.
این جانباز دفاع مقدس با اشاره به اینکه امکانات اعزام به جبهه در پایینتر حد خود بود، میگوید: با همین امکانات، رزمندهای نبود که حتی یک بار گلایه کند اصلا به ذهن رزمندهها خطور نمیکرد که از این وضعیت غر غر کنند و نق بزنند، واقعا چنین روحیهای در وجود آنها بود که نشات گرفته از فرهنگ مقاومت و استقامت است.
وی خاطرنشان میکند: با وجود اینکه سفر با قطارهای قدیمی دشوار بود، تلو تلو کردن واگنها و صدای دلخراش حرکت آن، آزارمان میداد ولی جو دوستانه، با صفا و معنوی رزمندهها سختی سفر را برایمان آسان میکرد.
دولتآبادی با بیان اینکه صبح فردا قطار به اهواز رسید به مشقتهای رزمندگان در این شهر اشاره میکند و میگوید: از آنجایی که خوزستان در اردیبهشت ماه خیلی گرم میشود تحمل گرمای هوا برای ما رزمندهها که آب و هوای خوبی در شهرمان تجربه کرده بودیم، سخت بود.
وی با ابراز بیزاری از وجود پشههای جنوب اهواز بیان میکند: این پشهها رزمندهها را بدجوری نیش میزدند یادم است دستم را پشه نیش زده بود، شروع کردم به خاراندن آن، در همین موقع یکی از رزمندههای جنوب که نیش این پشه را میشناخت گفت جای نیش پشه را نخارانید زیرا موجب میشود تاولهای بزرگی ایجاد شود و جای آن دیگر خوب نشود.
همچنین این جانباز دفاع مقدس به خاطره دیگری از پشههای جنوب اشاره میکند و میگوید: یادم است با اینکه لباس ما رزمندهها ضخیم بود پشههای اهواز از روی شلوار هم ما را نیش میزدند. هنگام نماز بود که یکی از پشهها بر روی شلوارم نشست وقتی محکم با دستم بر روی پشه زدم، صدای دستم را دیگران شنیدند. این پشهها برای ما در آن زمان خیلی عجیب بود و از دست آنها درامان نبودیم ولی مجبور بودیم تحمل کنیم.
وی ادامه میدهد: از اهواز به دانشگاه چمران رفتیم، بعد از دستهبندی نیروها در دانشگاه به آبادان اعزام شدیم، آن موقع این شهر به تازگی از محاصره دشمن بیرون درآمده بود و پالایشگاه نفت آن با حملات دشمن در آتش سوخته و تبدیل به خاکستری از زغال شده بود.
این رزمنده بسیجی بیان میکند: از آبادان به سمت شادگان(یک مکان آبگرفتگی ما بین اهواز و آبادان) رفته، چادر زده و چند روزی در آنجا مستقر شدیم تا به مهمات تجهیز شویم.
وی با اشاره به خاطرات خود در شادگان میگوید: از آنجایی که جوانی سرحال و قوی بودم، من را به عنوان کمک آرپیجی زن انتخاب کردند، ابتداییترین امکاناتی که یک کمک آرپیجی زن باید داشته باشد یک کوله آرپیجی است تا مهمات بگذارد، بر پشت خود بیندازد و حمل کند.
دولتآبادی ادامه میدهد: به مسئول تدارکات گفتم به من کوله آرپیجی بدهید ولی پاسخ داد کوله آرپیجی نداریم گفتم: مگر میشود نداشته باشیم پس با چه چیزی گلولهها را ببرم. جواب داد خودت یک وسیلهای پیدا کن.
این جانباز دفاع مقدس خاطرنشان میکند: کوله آرپیجی از پارچه برزنت ساده و براحتی قابل دوخت بود ولی کشور ما همین کوله را در زمان جنگ نداشت تا رزمندهها داخل آن گلولههای آرپیجی بریزند و به خط مقدم ببرند.
وی ادامه میدهد: با ندادن کوله توسط مسئول تدارکات، به ناچار مجبور شدم خودم وسیلهای پیدا کنم که با آن بتوانم گلولههای آرپیجی را حمل کنم، سرانجام یک گونی پیدا کرده و با آن کوله درست کردم، از چفیهها نیز دو تا بند برای کوله درست کردم و همین شد کوله من که کمک آرپیجی زن بودم. داخل این کوله 9 گلوله و خرجی آن جا شد.
دولتآبادی بیان میکند: از شادگان شبانه حرکت کرده، به پشت جاده اهواز – خرمشهر رسیده و در آنجا خوابیدیم. البته بعدها فهمیدم ما را آنجا بردند زیرا آن زمان، اصلا برایمان مهم نبود کجا میبرند، هر کاری که فرمانده گردان میگفت رزمندهها تلاش میکردند به نحو احسن آن را انجام دهند. بعد از چند ساعت که آنجا بودیم به سمت کرخه رفته و در آنجا بعد از اقامه نماز و خوردن شام مجدد به راهمان ادامه دادیم.
این رزمنده بسیجی اظهار میکند: قرار بود از شادگان تا نزدیکی خرمشهر که مسافت 25 کیلومتری بود، پیاده برویم. هنوز خرمشهر دست عراقیها بود و ما باید خودمان را به پشت عقبه دشمن که توپخانه دشمن بود میرساندیم.
وی یکی از خاطراتش را در مسیر یاد شده بازگو میکند و میگوید: طی مسیر از روی یک پل نظامی که در کرخه ساخته شده بود عبور کردیم، پیادهروی طولانی بود، یک جا مسیرمان تغییر کرد و پیچیدیم. در این لحظه دیدم نفر جلوی من مستقیم میرود. رفتم جلوی او و گفتم کجا میروی، دیدم یکدفعه از خواب بلند شد. اینقدر خسته شده که در حال راه رفتن خوابش برده بود، این خاطره گوشهای از سختیهای پیادهروی ما برای رسیدن به نقطه عملیات است.
دولتآبادی ادامه میدهد: بعد از طی کردن 25 کیلومتر که دم دمهای صبح بود به رزمندهها گفتند استراحت کنید نماز صبح بخوانید تا رزمندگان شناسایی به جلو بروند و بعد از موقعیتسنجی و سنجیدن شرایط دوباره حرکت کنیم.
این جانباز دفاع مقدس میافزاید: نماز را به دلیل مخفی ماندن از دید دشمن نشسته خواندیم، من برای اقامه نماز آماده شدم، بسمالله نماز را نگفته بودم که رگبار آتش دشمن شروع شد و اینجا برای اولین بار بود دیدم گلوله رسام و قرمز رنگ به طرف من میآید خیلی روشن و سرخ رنگ بود. از دیدن آن متعجب شدم.
وی ادامه میدهد: در این شرایط بلافاصله رزمندهها پناه گرفتند تا دشمن آنها را نبینند و سپس به صورت سینهخیز به سمت دشمن پیشروی کردند. صبح شده بود. درگیری بین رزمندگان با عراقیها آغاز شد. من به عنوان کمک آرپیجیزن گلولهها را به آرپیجیزن میدادم. آرپیجیزن به سمت دشمن شلیک میکرد ولی چون فاصله دور بود به هدف اصابت نمیکرد.
دولتآبادی با ابراز ناراحتی از اصابت نکردن گلولهها به سمت تانکهای دشمن تشریح میکند: از آنجایی که وزن هر گلوله به همراه خرجش سه کیلو بود و من 9 گلوله که با خرجش 27 کیلو می شد را در یک مسیر 25 کیلومتری با خودم حمل کرده بودم، شانههایم از سنگینی کوله ای که ساخت خودم بود بریده و سرخ رنگ شده بود و سوزش آن را احساس میکردم.
این رزمنده بسیجی ادامه میدهد: اکنون که باید این گلولهها با هدف نابودی تانکهای دشمن به هدف اصابت کند ولی نمیخورد به همین دلیل به آرپیجیزن با هیجان و عصبانیت گفتم بده من بزنم شما نمیتونید بزنید، بده من، یکی را من خودم بزنم. خودم هم گلولهها را به سمت تانکهای دشمن هدف گرفتم ولی فایدهای نداشت، فاصله ما با تانکها زیاد بود و گلولهها به تانکها اصابت نمیکرد.
وی ابراز میکند: واقعا درک این موضوع که جوان 18 سالهای بتواند کولهای 27 کیلویی را 25 کیلومتر حمل کند، سخت است ولی میتوانم بگویم فقط توجه و عنایت خدا بود که به رزمندهها توان و قوت میداد که در نبرد با دشمنان پیروز میدان باشند و همینطور هم شد رزمندهها در این درگیری موفق شدند مقر عراقیها که توپخانه آنها بود را فتح کنند.
گفتگو از زینب محبی
نظر شما